فروردین ۱۶ام, ۱۳۹۴ دسته از لابلای کتابهایمـ ـ ـ ـ | بدون دیدگاه »
تابستان ۱۹۸۴ در اوج جنگ های داخلی لبنان که از ایران برگشتیم، ۲ ماهی در همان دو اتاقی که در آن ساختمان اجاره کرده بودم، ادامه دادیم و بعد صاحب این خانه که شیعه هم نبود،
از ما خواست برویم آنجا. خانه ی نسبتاً بزرگِ خوبی بود… بالکن داشت و آشپزخانه اش هم بسته بود؛ مثل بیشتر خانه های لبنان. مامان هر ماه مبلغی اجاره می فرستاد و صاحبخانه هم دست نخورده برش می گرداند. این خانه یک سرایدار هم داشت به نام ابوعاطف. ابوعاطف از حزب اشتراکی بود و اشتراکی ها خودشان یک گروه از دوروزی ها محسوب می شدند. دوروزی ها با شیعه ها، سازمان امل ـ که بابا درستش کرده بود ـ و سوری ها ـ که از۱۹۸۸ وارد معرکه لبنان شده بودندـ میجنگیدند. روشه ـمحله ای که خانه ما در آن بود ـ دست اشتراکی ها بود. خلاصه، بنا به دسته بندی سیاسی ابوعاطف که برای اشتراکی ها می جنگید، دشمن ما محسوب میشد، ولی محافظ ما بود.
هر کس می آمد دم ساختمان و با ما کار داشت، ابوعاطف اسلحه را می گذاشت پس گردنش، از پله ها می آوردش بالا، در خانه را می زد، طرف را به ما نشان میداد و می پرسید: میشناسیدش؟ می تواند بیاید تو؟ مامان می گفت: ابوعاطف خدا خیرت بدهد. اسلحه را بیاور پایین! وضع ما در روشه واقعاً عجیب و پیچیده بود.
ص۳۴، هفت روایت خصوصی. حبیبه جعفریان. (روایتی از دخترِ امام موسی صدر)
برچسب ها: 7 روایت خصوصی, امام موسی صدر, حبیبه جعفریان, حزب الله لبنان, دروزی ها, روشه, معرفی کتاب, هفت روایت خصوصی
اسفند ۲۵ام, ۱۳۹۳ دسته از لابلای کتابهایمـ ـ ـ ـ | بدون دیدگاه »
از مردی که دور میدان ایستاده است مسیر را میپرسم. میگوید: «همینجا وایسا. با هم سوار میشیم ولی من زودتر پیاده میشم… راستی چه خبره، عروسیه؟!»
ـ رهبر اومده دیگه، دیدار داشت الان.
ـ مگه دیروز نیومده بود؟!
ـ چرا، حالا هر روز با یه قشری دیدار داره، الان با معلمها دیدار کرد.
ـ آهان!
اسمش سعید است. بعد از ۱۸ سال نگهبانی در شرکت پتروشیمی قراردادش را تمدید نکردهاند و الان سه سال است که بیکار است. میگوید: «هر کاری کردم، به هرکسی که میشد نامه نوشتم اما فایده نداشت. راحت انداختنم بیرون.» 
سفرهی دل آقا سعید همان کنار میدان بازرگانی باز میشود و از مشکلاتش میگوید. از اینکه بچهاش دانشگاه پیام نور قبول شدهاست و نمیتواند خرجش را بدهد، از آن یکی بچهاش که میخواهد مدرسه را به شهر بیاید اما خرج رفتوآمدش را ندارد. به اینجا که میرسد بغض میکند. از من دور میشود و میبینم که چند متر آنطرفتر، در پیادهرو دارد اشکش را پاک میکند. وقتی برمیگردد از او معذرتخواهی میکنم، لبخند میزند و دوباره با هم حرف میزنیم اما اینبار دربارهی سفر رهبری.
ـ استقبال اومدی؟
ـ نه!
ـ چرا؟
ـ چه فایدهای برای من دارد!
راستش بدجنسیام گل میکند و خوشحال میشوم. بالاخره یکی را گیر آوردهام که استقبال نیامده است! آنقدر حرف میزنیم تا ماشین گیرمان میآید و سوار میشویم. او جلو مینشیند و من عقب. وقتی میخواهد پیاده شود یک دوهزار تومانی میگذارد روی داشبورد و سریع دور میشود. قبل از رفتن به راننده میگوید: «ایشون رو هم حساب کن، مهمانمان است!»
جا خوردهام؛ با آن همه مشکلاتی که گفت انتظار این کار را نداشتم. از گیجی در میآیم و سریع پیاده میشوم، پول را بر میدارم و با زحمت در جیبش میگذارم. این هم از کسی که به استقبال رهبری نیامده بود!
ص۶۸، ماهبندان؛ (حاشیه های سفر راهبر به خراسان). محمدرضا شهبازی
برچسب ها: خاطرات رهبر, سفر رهبر به خراسان, ماه بندان, ماهبندان, محمدرضا شهبازی
آبان ۲۲ام, ۱۳۹۳ دسته از لابلای کتابهایمـ ـ ـ ـ | بدون دیدگاه »
پیاده روی اربعین، سفر بهجت است. پر است از سبکی. پر است از بی وزنی و رهایی. لااقل برای من که اینطور بود. آزادترین روزها و شبهای عمرم همان دو، سه روزی بود که در مسیر نجف تا کربلا گذشت. عارف هم که نباشی، این سفر -موقتاً- عارفت میکند. به سماعت میکشد. بی خودت میکند. یک چهرهی دیگر از خودت نشانت میدهد که پیشتر نمیشناختی. بهنظرم تفاوت اربعین با عاشورا همین است.
عاشورا، مقام استیصال است؛ عصر که میشود، گرفته ای. درمانده ای. دیگر کار تمام شده. سرگردانی. دل آشوبی. محزونی. محزونِ درمانده. اربعین اما چهل منزل بعد از عاشوراست.
چهل منزل بعد از حزن. دیگر فرصت رهایی است. دوست داری در اربعین “گنجیه الاسرار” عمان بخوانی. “روضه الشهدا”ی کاشفی بخوانی. دوست داری از دریچهی عارفان، امام را ببینی و تفسیر کنی. عرفانی که سرآغازش همان عصر واقعه است و “ما رأیت الا جمیلا”ی دختر علی.
ص ۱۸۱، شماره آبان ۹۳، همشهری داستان. محسن حسام مظاهری
برچسب ها: اربعین, پیاده روی اربعین, محسن حسام مظاهری, همشهری داستان
اردیبهشت ۶ام, ۱۳۹۳ دسته از لابلای کتابهایمـ ـ ـ ـ | بدون دیدگاه »
توی دو تا فنجان آرکوروک فرانسوی قهوه می ریزد و می گوید: “من روزنامه نمی خوانم. به کسانی که اینجا می آیند هم می گویم روزنامه نخوانند.”
یکی از فنجان ها را جلوی من می گذارد: “نه فقط روزنامه، بلکه معتقدم هر چیز دیگه ای که بخواد اطلاعات پراکنده و دسته بندی نشده رو یکجا به مخاطبش منتقل کنه، مضره.
رادیو، تلوزیون، روزنامه، و ماهواره، تنها کارشون اینه که اگر نه بمب باران، اما مثل باران اطلاعات پراکنده و اغلب بی خاصیت رو بر سر شما بریزند.
این که در بازار بورس فلان جا چه تغییری رخ داده یا تلسکوپ هابل اخیراً از دورترین نقاط فضا چی شکار کرده یا این که در اثر سقوط هواپیمایی در نبراسکا شصت و پنج نفر کشته شده اند،… چه فایده ای برای ما داره؟”
قهوه ام را هم می زنم و به شوخی می گویم:
“بالاخره باران خبر از خشکسالی جهل که بهتره.”
-“موافق نیستم. باران خبر دانایی انسان رو آشفته می کنه و وقتی آگاهی کسی آشفته شد خود او هم درمانده می شه. دانایی پریشان از جهل بدتره چون به هر حال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست.”
روی ماه خداوند را ببوس. ص ۳۷٫ مصطفی مستور
برچسب ها: روی ماه خداوند را ببوس, مصطفی مستور