عادت میکنیم، عادی می شویم یا؛ عادی شدم!
آبان ۳۰ام, ۱۳۹۴ دسته اجتماعی, سبك زندگي اميرعلي, طلبه نوشتنی ها, لبخند امیرعلی | ۴ دیدگاه »پنجشنبه عصر برای رفتن به دفتر کمی دیر شد. توی ماشین بودم که اذان را گفتند. قبل از دفتر توی خیابان اصلی، چشمم به مسجدِ نور خورد. آنموقعها که دبیرستان بودم. با افتخار سوم انسانی، وقتی شیفت عصر بودیم زنگ مدرسه را یک ربع بعد از اذان ظهر میزدند. مسیرِ مدرسه تا خانه پنج دقیقهای میشد. قبل از مدرسه برای نماز میرفتم مسجدِ نور. آیتالله آقامیری آنجا نماز میخواند. نمازی به شدت مطول و با حوصله. بعید میدانم نمازی آنقدر طولانی دیده باشید. میرفتم مسجد نور برای همین. با یک نماز آقا، دو نمازم را به جماعت میخواندم. میایستادم اولِ صفِ آخر. دو رکعت اول ظهر که تمام میشد نیت فرادا میکردم، نماز ظهرِ خودم که تمام میشد، آقا هنوز رکوع رکعت چهارم نرسیده بود، نماز عصرم را هم به جماعت میخواندم.
پنجشنبه عصر، چشمم که به مسجد نور خورد، تمام آن خاطرات برایم زنده شد. گفتم پارک میکنم نمازِ مغربم را میخوانم و میروم. تمام مسیر پارک ممنوع بود هرچند جای پارک هم نبود. روی دوتا تابلوی پارک ممنوعِ جلوی مسجد نوشته بودند حمل با جرثقیل با استثنای زمان اذان. زیر هر دو تابلو ماشین پارک بود. اما کمی جلوتر یک جا خالی شد. پارک کردم.
وارد مسجد که شدم دیدم آقای آقامیری نیامده و دیگری نماز میخواند. عجله داشتم اما نشناختنِ امام جماعت را بهانه کردم برای فرادا خواندن. کلِ نمازم چهار دقیقه نشد. آمدم بیرون.
دیدم ماشین نیست! فکر کردم لابد بالاتر یا پایینتر پارک کردهام. اما نبود. توی سرم هزار فکر و خیال کردم. که چقدر ناشکرم. هی میگفتم بفروشم هیوندا اکسنت یا الکترا (پلاک اروند البته) بگیرم بجای این، حالا همینهم از کفم رفت! فکرم تا پای اینکه از کدام حساب پول خالی کنم ماشین بگیرم تا دزد ماشین را پیدا کنم هم رفتم. اما صدای یکی از مغازهداران خیالم را راحت کرد.
آقا سمند سفیده، شیشه دودی مال شما بود؟ -آره. آره. ـ بردنش! – کی؟ – یدک کش پلیس!
کمتر از پنجثانیه ذهنم از ناراحتی بعد از خوشحالی بابت دزدیده نشدن، سویچ کرد روی عصبانیت که مگر نه نوشته بود به استثنای زمان نماز؟ کارد میزدی خونم نمیآمد. بدون نگاه کردن به آینه صورتِ خودم را که سرخ شده بود تصوور میکردم. مانده بودم کجا بروم. راه افتادم سمتِ اولین چهارراه که پاسگاه اصلی راهنمایی رانندگی هم آنجا بود. توی راه تماس گرفتم با پدرم. ماجرا را توضیح دادم. گفتم ولی نگران نباش، یا همین امشب ماشین را میآورم یا خودم را هم باید ببرند بازداشت. ذهنم هنوز داغِ این بود که عادت نمیکنم، عادی نمیشوم. قبلا دربارهاش نوشتهام.(+)
کُلی جمله آماده کرده بودم به افسری که ماشین را برده بگویم. که یا ماشین را میدهید ببرم یا فردا با اسپری این جملهی به استثنای زمان نماز را از زیر تمام تابلوها پاک میکنم. چرا با دین مردم بازی میکنید؟ ( البته اینهم بهانه بود، دلم نه برای دین مردم برای ماشین خودم میسوخت). رسیدم پاسگاه. فقط یک سرباز بود. گفتم مسئول اینجا کجاست؟ گفت رفته گشتزنی آخر شب میآید.
اینکه تا آخر شب و گفتگوی من با مسئول چه گذشت را فاکتور میگیرم. فقط اینکه نتوانستم اثبات کنم هنگام اذان بوده و البته مسئول هم که آخرش قبول کرد گفت اگر رسید نمیشد میگفتم بروی ببری.
آخرِ شب تماس گرفتم با پدر. از درب همان پاسگاه. که اگر فرصت داری بیا دنبالم من با تاکسی برنگردم. وقتی رسیدم خانه مدارک را آماده کردم که شنبه بروم ماشین را ترخیص کنم. امروز صبح رفتم ماشین را ترخیص کردم و آمدم. و توی راه تمام مدت به این فکر میکردم که من از عدالت و مقابله با بیعدالتی حرف میزنم تا جایی که پای زندگی خودم در میان نباشد. وقتی پای زندگی خودم به میان آمد ترجیح میدهم بجای پیگیری، روال عادی را طی کنم، پول و مدارک بدهم و خلاص شوم تا دوباره بیایم اینجا و از لزوم مقابله با بیعدالتی بنویسم.
پدرم اما نظرِ دیگری دارد. او میگوید بجای اینکه آدم شب و روز به فکر حل مشکلاتِ جهانی باشد، بهتر است فکری به حال گرفتاریهای روزمرهی خودش کند و در همین چهارچوبی که هست، نقداً با چیزی که فکر میکند بیعدالتیست مقابله کند تا اینکه مشکلات جهان را نسیه حل کند… .