آمسعود
فروردین ۱۶ام, ۱۳۹۲ دسته جنگ و جبهه | ۱۶ دیدگاه »
..
آراد و رضوان توی حیاط قصر، دور تا دورِ حوض، زیر درختِ گیلاسی که تازه شکوفه زده نشسته بودند. آراد یک شکوفه از گیلاس را جدا کرد. توی آب زد و آرام آنرا نزدیک صورتش گرفت و بو کشید. بعد، صورتش را طرف رضوان کرد و گفت: میبینی رضوان جان؟
رضوان که محوِ تماشای بازی ماهیهای توی حوض بود، به سمت آراد برگشت. آراد ادامه داد: مثلاً ما آمده بودیم اینجا که کارها را انجام بدهیم ها. هر سال قرارمان همین بوده، تمیزکردن و معطر کردن و گوش به فرمانِ آمسعود بودن! مگر ما بجز اینها کار دیگری هم داریم؟ نداریم که. اما از وقتی مادرش آمده، کلاً همه چیز عوض شده است. مسعود دیگر مسعودِ قبلی نیست.
آراد راست میگفت. تا قبل از این، مسعود اکثر اوقاتِ فراغتش را روی صندلی توی بهارخوابِ قصر که مشرف به تمامِ دنیای پایین بود مینشست. کتاب میخواند و به پایین نگاه میکرد. انگار که آرام و قرار نداشته باشد. انگار که منتظرِ چیزی باشد. همه توی محلاتِ خیلی پایینتر از قصر هم دیگر حتی یکبار از بهار خوابشان پایین را نگاه نمیکنند ولی مسعود، هر روزی که پی ماموریت به پایین نمیرفت و توی قصر بود را توی همین بهارخوابِ مشرف به پایین میگذراند.
“آ” پسوندی بود که آراد و رضوان پیش از اسمِ آقای قصر؛ مسعود میگفتند. خودِ مسعود به آنها گفته بود دوست دارد اینجوری صدایش بزنند. یعنی رضوان یکی از روزهایی که به دستور مسعود برای کاری به پایین رفته بود شنیده بود توی شهری در پایین به اسمِ دزفول بچههای مسجد به اسمِ کوچکِ مربی قرآنشان یک “آ” اضافه میکنند. “آ”یی که یحتمل گرفته شده از “آقا” بود ولی صمیمانهترش. بعد آمده بود بالا و به آراد گفته بود بیا از این به بعد ما هم بگوییم “آمسعود”! آخر مسعود توی پایین مربی قرآن بود. مسعود هم وقتی برای اولین بار توسط آراد به این اسم صدا زده شده بود لبخندی زده بود که حکایت از رضایتش داشت.
آراد این حرفها را که میگفت نگاهش به پیچکی بود که روی پلکان پیچیده است و خود را رسانیده به پنجرهی بهارِ خواب. اما نه بهار خوابِ مشرف به پایین! بلکه بهار خوابِ آنطرف که مشرف بود به تمام محلهی بنیهاشم!
مسعود هرگز زرق و برقهای قصر را تحویل نگرفته بود. یعنی کاری به کارِ اینها نداشت. قصر برایش فقط یک محل استراحت بود. ولی حالا برای اولین بار رفته بود روی پله و داشت پردههایی که داده بود عوض کنند را نصب میکرد. همهاش هم میخندید.
یعنی هی نگاهِ مادرش میکرد، هی میخندید. مادر تازه آمده بود ولی انگار با تمام قواعد این بالا آشنایی داشته باشد. انگار از اول اهلِ این بالا بوده باشد و حالا بعد از مدتی دوباره به خانهی اصلی خودش برگشته باشد. مادر به مسعود میگفت و مسعود هم پردهها را طبق گفتهی مادر نصب میکرد.
از صبحِ خیلی زود مسعود و مادرش افتاده بودند به جان قصر و تمیز میکردند. البته مادر اول نمازِ جعفرطیارش را خوانده بود بعد دست به کار شد. هرچه هم آراد و رضوان میخواستند مانع بشوند فایده نداشت. هم مسعود دوست داشت به یاد قدیم در کنار مادرش کار کند هم مادر خیلی وقت بود دلش برای خانهتکانیهای اول عید با کمک مسعود تنگ شده بود. البته اینجا عید و از این حرفها نبود. کار کردن مسعود و مادر دلیل دیگری داشت.
حین کار کردن هم گاهی مادر برای مسعود چیزهایی تعریف میکرد و گاهی مسعود برای مادر. آراد و رضوان تا آن روز هرگز مسعود را آنقدر خوشحال ندیده بودند.
کارها که تمام شد مسعود برای ماموریتی بایستی به پایین برود. مادر غافلگیرش کرده بود و درست مثل آن وقتهایی که مسعود در پایین هم میخواست به ماموریت برود، ساکش را بسته و آماده دم در داد دستش! مسعود پیشانی مادر را بوسید و خندید و گفت: “خیلی دوست داشتم من هم باشم، اما دمِ عید است و راهیان نور میآیند سمت اروند. خوبیت ندارد من به استقبالشان نروم”.
مسعود چند قدمی راه رفت. دوباره برگشت سمت مادر و گفت:”راستی! مصطفی کمال هم با من میآید پایین. یادم باشد وقتی برگشتیم یک بار شام دعوتش کنیم. میشناسی که؟”
بعد در را باز کرد که برود. مسعود توی کوچه که آمد پدرش را دید. پدر دیگر عصا به دست نبود. پدر با خودش ۲ گوسفندِ سفید آورده بود. آخر بین اهل بهشت رسم بود شبی که “زینب کبری و علیاکبر” مهمان جایی بودند، اهل آن خانه باید تمامی محلهی بنیهاشمِ بهشت را سور میدادند…
“برای مادرِ شهید مسعود خشتچین که دیگر طاقت نداشت امسال بهار پیشِ مسعودش نباشد”