Angel
اسفند ۲۵ام, ۱۳۸۹ دسته Daile | بدون دیدگاه »Rachel! Your body was an innocent gift to God.
Your blood was an ointment to Palestinians wounds.
Your courage was a mug to Israel’s fear
Rachel Corey! Happy martyrdom. Sleep calm.
( Azarakhsh)
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
صفحه نخست | آرشيو لينک ها | درباره ی من | عبرات |
Rachel! Your body was an innocent gift to God.
Your blood was an ointment to Palestinians wounds.
Your courage was a mug to Israel’s fear
Rachel Corey! Happy martyrdom. Sleep calm.
( Azarakhsh)
برچسب ها: Angel, innocent, Palestinians, Sleep calm
در من
کودکِ روزنامه فروشیست
که هر روز صبح
پیش از بازشدن پلکهایم
نبودنت را
تا مغزِ استخوانم
جار میکشد…
تابستان ۱۹۸۴ در اوج جنگ های داخلی لبنان که از ایران برگشتیم، ۲ ماهی در همان دو اتاقی که در آن ساختمان اجاره کرده بودم، ادامه دادیم و بعد صاحب این خانه که شیعه هم نبود، از ما خواست برویم آنجا. خانه ی نسبتاً بزرگِ خوبی بود… بالکن داشت و آشپزخانه اش هم بسته بود؛ مثل بیشتر خانه های لبنان. مامان هر ماه مبلغی اجاره می فرستاد و صاحبخانه هم دست نخورده برش می گرداند. این خانه یک سرایدار هم داشت به نام ابوعاطف. ابوعاطف از حزب اشتراکی بود و اشتراکی ها خودشان یک گروه از دوروزی ها محسوب می شدند. دوروزی ها با شیعه ها، سازمان امل ـ که بابا درستش کرده بود ـ و سوری ها ـ که از۱۹۸۸ وارد معرکه لبنان شده بودندـ میجنگیدند. روشه ـمحله ای که خانه ما در آن بود ـ دست اشتراکی ها بود. خلاصه، بنا به دسته بندی سیاسی ابوعاطف که برای اشتراکی ها می جنگید، دشمن ما محسوب میشد، ولی محافظ ما بود.
هر کس می آمد دم ساختمان و با ما کار داشت، ابوعاطف اسلحه را می گذاشت پس گردنش، از پله ها می آوردش بالا، در خانه را می زد، طرف را به ما نشان میداد و می پرسید: میشناسیدش؟ می تواند بیاید تو؟ مامان می گفت: ابوعاطف خدا خیرت بدهد. اسلحه را بیاور پایین! وضع ما در روشه واقعاً عجیب و پیچیده بود.
ص۳۴، هفت روایت خصوصی. حبیبه جعفریان. (روایتی از دخترِ امام موسی صدر)
© 2012 وکیلانه .
استفاده از مطالب وبلاگ حتی بدون ذکر منبع کاملاً آزاد است البته بدون تلخیص!